سراسیمه از خواب بر می خیزم. لحطه ای هاج واج به اطراف نگاه می کنم . صدای زنگ تلفن همراه همجنان یک ریز کار خود را می کند. برای رهایی از صدا گوشی را بر می دارم بفرمائید . یک دوست دیر یافته . کسی که بخاطر چک برگشتی مد تها در زندان بود - البته این گونه که خود می گو ید-تجربه زندانی بودنش همزبان با قلم زدن من در گروه آ ئینه روزنامه ایران بود . هر دو وقتی به آن دوران فکر می کنیم تلخ می شویم. هر دو در جهانی حسرت زده به دام افتاده ایم و مفری در جهان بی مفر نمی یابیم. اهالی مطبوعات را بخوبی می شناسد . با نام شان زندگی می کند . اکنون در روستایی دور افتاده در تبریز کشاورزی می کند . اصرار دارد سری به روستایش بزنم . می گوید نیاز دارم بیایی . به خدا در مدار بستهای دور خودم می چرخم و واژه هایش حس سر گیجه مرا تشدید می کنند. دعوتش را نمی پذیرم و قرار می گذاریم به تهران بیاید تاکمی جرف بزنیم اما چه می توانم بگویم . مدتی قبل سفارش کردم ازدواج کند . میان سال است و باید همدمی بیابد و سفارش مرا پذیرفت و مراحل مقدماتی ابن کاررا می گذراند .و نمی دانم چه بگویم . اما می دانم حرف زدن دل را سبک می کند . کافه تیتر این امکان را به روزنامه نگاران می دهد با هم و با مخاطباشان دیدار کنند. ایجاد این کافه اقدامی خلا قانه است . پیشنهاد می کنم برای روزنامه نگاران کارت عضویتی صادر و مبلغی به عنوان حق عضویت گرفته و در مقابل تخفیفی داده شود این کار دو مزیت دارد . اول اینکه ادامه کار کافه تضمین می گردد و به مرور روزنامه نگاران پاتوقی می یابند . این دو اتفاق را ساده نگیرید . چرا که با همین اتفاقها ی به ظاهر ساده اتفاقهای بزرگی در رسانه ها رخ خواهد داد . دوست تازه یافته ام را باید به محفل رو زنامه نگاران ببرم شاید نامی رابیابد و کمی دلش شاد شود و من برای یافتن واژه های مناسب این همه دچار دردسر نشوم
0 نظرات:
ارسال یک نظر