وارد مترو مي شوم . هرم داغ گرما مي سرد بر جسم خسته ام . سه ايستگاه بعد مقصد من است. در زندگي بهانه ها كوچك شادي كم نيستند ، اگر قرار بود، تا انتهاي مسير بروم بايد چه مي كردم . قول داده بودند مسئله گرما - بخوانيد جهنم - مترورا حل كنند . اين قول هم مي رود به آرشيو قولهاي ديگر ، يعني به جهان فراموشي . خود را به كافه تيتر مي رسانم . جعفر والي در گوشه اي نشسته است . زن و شوهر كافه دار هم هستند . نگران خالي بودن كافه هستند . جعفر والي كم آدمي نيست . تمام تاريخ تئاتر در ذهن اوست . اينهمه دانشجو ، بازيگر ، كارگردان ،مشتاق تئاتر در اين شهر زندگي مي كنند ، پس چرا نمي آيند . نمي دانم . چرا بايد بدانم . بدانم ، چه مي توانم بكنم . دهباشي هم هست . بحث را من آغاز مي كنم . با دو خاطره بحث را باز مي كنم .ادامه
0 نظرات:
ارسال یک نظر