یاسین نمکچیان:در آغاز جهان آبی نبود/تو در آن نگریستی/و آسمان/ابرش را بارانید/و دریا/طوفانش آرامید/چشمانت را از من مگیر/تا اندوهم را بگریم
از پشت پنجره روی دورترین صندلی نشسته است. انگار برف همه آن سال ها برموهایش باریده. از پشت پنجره هنوز عقربه ها چندبار دیگر باید بچرخند تا ساعت چهار عصری را به یاد بیاورد که قرار است این قرار شکل بگیرد. از پشت پنجره هنوز چند نفر بیشتر نیامده اند تا در میهمانی کوچکی شرکت کنند که میزبانش شاعری است از نسلی که بی تردید مهمترین اتفاق شعر ما در همان روزها افتاد و من در باران نوری که صورت او را نشانه گرفته، فکر می کنم زمستان است و چقدر برف بر موهایش نشسته است. نمی دانم چه چیزی مطرح می شود که اولین سوال به این شکل که چرا دیگر شعر قدیم نمی گوید شکل می گیرد و از همین لحظه است که دکمه قرمزرنگ ضبط را فشار می دهم تا صداها را به حافظه نوارهای خالی بسپارم.ادامه
0 نظرات:
ارسال یک نظر