صفحه اصلی | صفحه منو

تجربه کار رادیویی من

بی تا- نزدیک به یک ماه پیش, دوستی از سر لطف به من پیشنهاد داد در کنار او در یکی از برنامه های رادیویی به عنوان کارشناس- مجری مشغول به کار شوم. من که هم بی‌کار بودم و هم می‌خواستم کار در رادیو را تجربه کنم، پذیرفتم و قرار شد با دوستم و بهنام برویم پیش سردبیر برنامه. وقتی توانستیم از هفت خوان دروازه صدا و سیما بگذریم و برسیم خدمت ایشان، آقای سردبیر شروع کرد از من سوال کردن که کجاها بوده‌ای و چه کرده‌ای و چه خوانده‌ای و شوهرت کجاها بوده و خلاصه به صورتی باور نکردنی، بازجویی. دوستم پیشتر به من گفته بود از کافه تیتر چیزی نگو، اینها حساسند و ممکن است به قول معروف رم کنند. اگرچه قبلا در جریان گیر و دار ما با اداره اماکن، همان برنامه یک بار با من حدود 5 دقیقه‌ای گفت وگو کرده بود. اما خوب وقتی همه چیز در سطح بگذرد و بخواهی یک ساعت برنامه پر کنی بدون آن که فکری پشت آن باشد یادت نمی‌ماند که کارشناسانت با کی گفت وگو کرده‌اند و کی را روی آنتن آورده‌اند، بگذریم.

آقای سردبیر در همان جلسه اول، به من گفت درست است که شما در مطبوعات بوده‌اید و بالاخره بلدید خبر بگیرید و بخوانید و مصاحبه کنید اما اینجا جای دیگری است و باید هر چه من گفتم بگویید چشم. من با این‌که به این شیوه حرف زدن‌ها همیشه فی‌الفور واکنش نشان داده‌ام گفتم درست است، من در رادیو کار نکرده‌ام و آماتور محسوب می‌شوم، شما هم سردبیر برنامه هستید و قطعا همه باید به شما بگوییم چشم.

گذشت و من از گزارش خواندن تلفنی شروع کردم تا این‌که کم کم توانستم بر استرسم غلبه کنم و بروم داخل استودیو و خبر بخوانم و گفت و گوی زنده بگیرم و خلاصه هر آن‌چه که وظیفه یک کارشناس- مجری است را انجام دهم. در این مدت هم مرتب نظر سردبیر و تهیه کننده برنامه و دوستم را که در این کار حداقل 6 ماهی سابقه داشت در مورد کارم می‌خواستم. تهیه کننده و دوستم مرتب برای اصلاح من نظراتشان را اعلام می‌کردند و سردبیر فقط می‌گفت خوب بودید. یک روز دوستم به من گفت فلانی جریان کافه را فهمیده و ناراحت شده که چرا به من نگفتی. دوستم همه به او گفته بوده که آخر مساله‌ای نبوده، نمی‌خواستم برایتان ذهنیت درست کرده باشم. آقای سردبیر هم یک باره 180درجه تغییر کرده و فردین مآبانه گفته بوده البته من تا آخر پای بختیاری می‌ایستم!

یکی از خانم‌های کارشناس- مجری که ادعا می‌کرد از کار رادیو خسته شده- در حالی‌که مصاحبه و گزارش نمی‌گرفت و تنها 5-6 تا خبر می‌گرفت و می‌خواند (و خب ما هم می‌دانیم که با وجود ایسنا، مهر و فارس چقدر کار راحتی است)- گفته بود که دیگر حوصله ندارد بیاید و قرار بود من جای ایشان باشم. یک هفته‌ای هم لطف فرمودند و صبر کردند تا من راه بیفتم و یک روز خبر رسید که دیگر نمی‌آیند. گذشت و در هر برنامه قبل از شروع بخش من، مجری اصلی می‌گفت در غیاب فلانی، برنامه را با صدای بی‌تا بختیاری می‌شنویم. به دوستم گفتم: ببین یک هفته است که فلانی دیگر‌نمیآید چه لزومی دارد گفته شود در غیاب او، این کار کمی مشکوک می‌زند. اگر هم می‌خواهد بیاید بگویند - من که به زور نیامده ام،خودشان گفتند فلانی دیگر نمد آید و نیرو می خواهیم - دوستم با سردبیر صحبت کرده بود و ایشان فرموده بودند که آن خانم مدت‌ها بود که نمی‌خواسته بیاید و نام بردن از او تنها به خاطر احترام است! من هم سعی کردم به خودم بقبولانم و با آن‌که حس می کردم یک جای کار ایراد دارد چیزی نگفتم که فکر نکنند من با کسی مشکل دارم.

سردبیر به من اصرار می کرد که صبح‌ها هم بروم رادیو تا کار های cheep برنامه را آوار کند روی سرم بدون آن که ‌ حقوقی که بابت یک ساعت اجرای برنامه می گرفتم اضافه شود.خانمی آنجا بود که از 9صبح می‌آمد رادیو تا 9 شب و مثل ما که مثلآ از 30/6 عصر می‌رفتیم تا 9، به یک اندازه حقوق می‌گرفت. یک جورهایی منشی آقای سردبیر هم بود و صدایش هم در نمیآمد. بعدها فهمیدم شوهر‌های هر دو خانم، کارمند رسمی رادیو هستند و خانم‌ها هم اگر چه خیلی از شرایط حاکم بر صدا و سیما ناراضی بودند ولی دم بر نمیآوردند تا بالاخره یک جوری رسمی شوند.

من برای مصاحبه‌های زنده از ارتباطتم استفاده می‌کردم؛ محمد گلبن، علی دهباشی، اسدامرایی و دیگران به واسطه دوستی و از سر لطف حاضر به مصاحبه با من ‌شدند . اما آقای سردبیر به من می‌گفت بعد از سلام علیک و یک سوال که 30 ثانیه طول می‌کشید و در واقع ورودی مصاحبه بود، با میهمان برنامه خداحافظی کنم. ولی برای قسمت‌های سیاسی برنامه اجازه می‌داد مجری اصلی تا جایی که می‌توانست حتی اگر به سوالات آبکی هم می‌رسید برنامه را ادامه دهد. من که کلی برنامه‌ریزی کرده بودم و با آدم‌های زیادی برای گفت و گوی زنده در برنامه صحبت کرده بودم به دوستم گفتم فلانی من که به نمی‌توانم مثلا به گلبن بگویم سلام و از کتاب تازه‌تان چه خبر و بعد شب بخیرو خداحافظ. طرف فردا به من می‌گوید مسخره‌ام کرده‌ای فقط می‌خواهی 30 ثانیه صدایم را روی آنتن داشته باشی؟ دوستم گفت این طرف بعضی وقت‌ها گیر می‌دهد، کمی با دلش راه بیا درست می‌شود. روز آخری که من رفتم رادیو با اسد امرایی گفت و گو داشتم، دوباره به 30 ثانیه جهنمی رسیدیم که سردبیر اشاره کرد تمامش کن اما من توجهی نکردم یک سوال کوتاه دیگر پرسیدم و بعد خداحافظی کردم. از استودیو که آمدم بیرون، سردبیر گفت چرا تمام نکردید گفتم آقای عزیز من آبرویم را از سر راه نیاورده‌ام که به خاطر یک برنامه یک ربعه، همه ارتباطتم را از دست بدهم. گفت اینجا حرف حرف من است. گفتم قبلآ هم گفته‌اید، در آن حرفی نیست، چرا مرتب تکرارش می‌کنید؟ و خلاصه یکی او گفت و یکی من. تهیه کننده و بقیه بچه‌ها مات ومبهوت نگاه می‌کردند. کسی تا آن موقع روی حرف آقای سردبیر حرف نزده بود.

برنامه تمام شد. به خانه که آمدم به دوستم زنگ زدم و گفتم ببین من از آن آدم‌هایی هستم که یکبار هم به زور می‌پذیرم کسی بگوید حرف، حرف من است، چه رسد به چند بار. برنامه آش دهن سوزی نیست، پول خوبی ندارد، تمام روز آدم را درگیر می کند، هر روز باید نیم ساعت دم درِ صدا و سیما بمانم تا هماهنگ شود بیایم داخل و بهنام باید تا 10 شب تنها بماند. طرف هم دیکتاتوری است که آدم‌های کوتوله می‌خواهد و با این شرایط، تا درگیری درست وحسابی بینمان پیش نیامده بهتر است من دیگر نیایم. پس فردای آن روز یکی از خانم‌های حرف گوش کن برنامه زنگ زد و گفت آقای سردبیر گفته‌اند شیوه برنامه عوض شده، آن خانمی که قهر کرده و رفته بود ،برگشته و سردبیر شده!( همان که مرتب می‌گفتند در غیاب فلانی) و بخش فرهنگ را هم خودشان اجرا می‌کنند، شما گزارش تهیه کنید برای امروز.

گفتم گوشی را بده به سردبیر وبه او گفتم خانم فلانی حالا که برگشته‌اند گزارش برنامهشان را هم خودشان تهیه کنند اگر برنامه مستقلی بود من هستم اگر نه شما را به خیر و ما را به سلامت.

راستش را بخواهید-حمل بر خود ستایی نشود- بعضی وقت‌ها ازخودم به خاطر این‌که برای شندر غاز زیر بار هر خفتی نمی‌روم خوشم می آید، فقط نمی‌دانم آدم‌های سیاسی برای چه این ‌قدر ژست فرهنگی می‌گیرند و آدم های محافظه‌کار چرا اینقدر ادای آدم‌های شجاع را درمی‌آورند. آقاجان بخش فرهنگ و هنر را حذف کنید و همه‌اش را سیاسی کنید اشکالی هم ندارد، بالاخره هر کس به یک حوزه علاقه‌مند است. اگر هم باند هستید و می‌خواهید با هم کا رکنید خب چرا دیگران را وارد قضیه می‌کنید؟ سردبیری را می‌دادید به طرف و وقت من و خودتان را هم تلف نمی‌کردید. همه جای این مملکت باند و باند بازی است؛ من هم اگر جایی بروم و دستم برسد اول رفقای خودم را می‌برم سرکار. منتهی آن‌قدر جرات دارم که اعتراف کنم. چیزی که شما نداشتید.

1 نظرات:

YUMMY گفت...

تجربه با افتخاری داشتی دوست من.
مثل استعفای باافتخار بهروز مهری.

ارسال یک نظر

آرشیو

درباره کافه تیتر

عکس من
ما؛ یعنی بهنام و بی تا، بعد از روزها بیکاری تصمیم گرفتیم شغل و البته علاقه خودمون رو اینجوری دنبال کنیم:کافه؛اون‌هم، تیتر. این کافه۱۵تیرماه سال ۱۳۸۶به دستور پلیس امنیت ایران پلمب شد.