صفحه اصلی | صفحه منو

کافه تیتر . عمران صلاحی و دختری با چشمانی پر از عُجب

محمد آقازاده خوب می نویسد ، روان و بی تکلف . گزارش او را بخوانید
عمران صلاحی " وسط کافه تیتر نشسته است . من وارد می شوم ." کامران محمدی " کنارش نشسته است ، بلند می شود ، تعارفی می کند ، برای خودش صند لی می آ ورد ، می نشیند ، با سر به بسیاری سلام می دهم و آ نها هم با سرشان علیک می گویند . دختری جوان با نگاهی عجیب از دور نگاه می کند . این نگاه اصطرابی گنگ را در خود دارد . صدایش می کنم نزدیکتر بیاید ، می آ ید . همه گرم پرسش و پاسخند .صلاحی با عجبی شگفت انگیز پاسخ می دهد . مثل همان دختر که کنارم نشسته است . از دختر می خواهم پرسشی بپرسد . با نجوا می گوید من از شما نیستم . خیلی هم با کارهای صلاحی آ شنا نیستم . در باره کافه تیتر شنیده بودم . آ مده ام با حال و هوای نویسندگان آ شنا شوم .دختر تاب نمی آ ورد . می گریزد . اما می دانم راضی می رود . جمع او را پذیرفته است . باید به مرور خود را سُر بدهد به میان جمع . شاید شعری بخواند . شاید داستانی و شاید هم منتقد شود .شاید هم نه. نمی دانم . شاید هم خواننده خوب . آ نهایی که کافه نشینی را بر نمی تابند چه جو ابی به این دختر و مانند او دارند که راهی به جهان نویسندگان می جویند . عُجب دختر را می فهمم . اما عُجب عمران را نه . طنز نویسی که نیش قلم را بر پوست زمخت پلشتی فرود می آ ورد ، خیره به هر زشتی می نگرد و می گوید رسوایتان می کنم . شاعری که به لطافت عشق شعر می گوید و زبان گویای وجدان ساکت ما می شود . چرا آ رام و شمرده سخن می گوید.می پرسم " شما طنز را انتخاب کردید و یا طنز شما را؟" . درنگ می کند مثل همیشه . پاسخ را اینگونه می شنوم : طنز مرا . اگر نامه ای از مجله توفیق نمی رسید من سر نوشت دیگری می یافتم . به دختری می اندیشم که با نگاه عجیبش رفت . شاید او با آ مدن به کافه سرنوشت دیگری را بیابد . چرا راه فردا را می بندیم .صلاحی شعری دارد که برای من پر از خاطره است :" مرا بنام کوچکم صدا بزن " . چقدر فرونتی و عجب را دوست دارم . چقدر پذیرندگی را دوست می دارم . صلاحی پذیرنده است . خواندن آ دمها با نام کوچکشان صمیمت می آ ورد . پذیرندگی. سالهاست با نوشته هایش زیسته ام . اما بار اول است که می بینمش . پذیرندگی اش را دوست دارم . آه یک خاطره تلخ. جوان بودم . در همان سن دختری با چشمهای عجیب . عاشق قلم حا ج سید جوادی . ناهار کم می خوردم تا کتابهایش را بخرم . روزی کتاب فروشی آدرس اش را داد . با پای پیاده به خانه اش خودم را رساندم . پر از خستگی . پر از اشتیاق . در زدم . خودش در را باز کرد . گفتم کتابهایش را دوست دارم . میهمان داشت . بی حوصله بود . سرد جوابی داد و رفت . بیرون خزیدم . خسته تر از وقتی که آمده بودم .هیچگاه در ذهن محکومش نکردم . شاید حق داشت . شاید کلافه بود . شاید مضطرب بود . شاید... با خود گفتم نوشته هایش با من رفیق است . بعد خواندم . نگذاشتم تلخی آن دیدار بر حس من از نوشته هایش تا ثیر بگذارد . نمی دانم اکنون کجاست و چه می کند . اما آ ن دیدار مرا منزوی کرد . هرگز به دیدار کسانی نرفتم که با تمام وجودم آ نها را می طلبم . یک بار زال زاده مرا به شاملو معرفی کرد. دو سالی می شد قلم می زدم بامداد شعر ایران گفت نوشته هایت را خوانده ام خوب می نویسی . بخواهی می توانی بهتر هم بنویسی. چقدر پذیرنده بود و تشویق گر. بزرگی کرد . مثل همه بزرگان . ناگهان سر زال زاده به دیوار خورد و گفتگو نیمه تمام ماند. آه از درد زال زاده . شاملو نوشته های مرا خوانده است . اصلاً یارای پاسخی مرا نبود. زال زاده بعد زنگ زد و گفت بیا برویم به دیدن شاملو . نرفتم . نمی توانستم بروم . نمی خواستم دوباره تلخ بشوم . شاملو پذیرنده بود . اما من توان روحی هم سخنی با او را نداشتم . مثل دختری که رفت . صلاحی پذیرنده است . کافه تیتر خوب است . اگر سید جوادی را در کافه می دیدم . این تجربه تلخ شکل نمی گرفت .و من سالها محروم نمی شدم از دیدن کسانی که دوستشان دارم . چقدر پذیرندگی صلاحی ، زن و شوهر کافه دار ، شاعران و روزرنامه نگاران جوان خوب است . باید در باره صلاحی سر فر صت بنویسم . وقتی آثارش را با حس جدیدم خوانده باشم .

0 نظرات:

ارسال یک نظر

آرشیو

درباره کافه تیتر

عکس من
ما؛ یعنی بهنام و بی تا، بعد از روزها بیکاری تصمیم گرفتیم شغل و البته علاقه خودمون رو اینجوری دنبال کنیم:کافه؛اون‌هم، تیتر. این کافه۱۵تیرماه سال ۱۳۸۶به دستور پلیس امنیت ایران پلمب شد.