راستاش هيچوقت از كافه نشيني و اين مقولاتي كه با عنوانِ كافههاي روشنفكري مثلِ خيلي جاهاي ديگر در اين مملكت هم براي خود صبغهيي دارد، خوشام نمي آمده چراي اش خيلي مهم نيست اما به هرحال هرجايي كه بوي حضورِ فكر و هنر و فلسفه و اين مقولات را داشته براي ام غيرِ قابلِ تحمل جلوه كرده و سخت دوري گزيدهام و شايد براي همين هم هست كه هنوز كه هنوز است وقتي واردِ تهآترِ شهر ميشوم حتما يا بايد يك نفر باشد كه به واسطهاش امكان ورود پيدا كنم به بخشهاي مختلف يا مثلا يك ساعتي از فضايل خوداَم دادِ سخن سر دهم كه فلان شاخِ غول در فلان دورهي مسخرهي تاريخي به دستانِ باكفايتِ من شكسته شده است. بگذريم. با كمي احساسِ ترس از دبيرخانهي جشنوارهي بينالمللي تهآترِ دانشگاهي ايران كه اين روزها به واسطهي طراحي و مديريتِ سايت و اصولا مقولاتِ مربوط به كامپيوتر و اين جور چيزهاش، بيشترِ وقتم را آنجا ميگذرانم به اتفاقِ يك دوستِ خوب نمنمك راهي برادرانِ مظفر جنوبي شدم و البته بعد از كمي گيجبازي بالاخره تابلوي دلانگيزِ كافه تيتر را ديدم...ادامه
0 نظرات:
ارسال یک نظر