نه که ما خيلی کافه برو بوديم، دَر ِ کافهای را هم که گاهگداری میرفتيم کشيدند بستند. حالا کجا بايد برويم؟ از ما که گذشته، ولی جوانها معمولا مثل مغناطيس همديگر را جذب میکنند. اينجا نشد کافهای ديگر. کافهای ديگر نشد پارک. پارک نشد، خانه. بالاخره جا پيدا میشود. واقعا اين کافه را چرا بستند؟ از چند نمايشنامهای که در اين کافه خوانده میشد نگران بودند؟ از چند بررسی کتاب و داستان میهراسيدند؟ میترسيدند خدای ناکرده، فنجان قهوه تبديل به نارنجک شود؟ يا بطری نوشابه تبديل به کوکتل مولوتف؟ يا کيک شکلاتی تبديل به مادهی منفجره؟ میترسيدند خانم بيتا و آقای بهنام چريک تربيت کنند؟ يا آقای محمد آقازاده اسلحه به دست بگيرد و بنيان حکومت را براندازد؟ واقعا حرف زدن دو نفر مترجم و نويسنده اين قدر خطرناک است؟ آقايان! کافه يک مکان است با چند ميز و صندلی و پيشخوان. آدمهايی میآيند آنجا دقايقی را میگذرانند و میروند. مکان را بستيد؛ با آدمها چه میکنيد؟ادامه در گویا
3 نظرات:
همیشه از فکر کردن می ترسیدن. از آدمهایی که می تونن فکر کنن. اونجا جایی بود که فکر می کردن. اونجا جای شعر و داستان بود. کمی به دور و بر نگاه کنین. روزنامه ها رو به خاطر چی می بندن. همیشه اینطوریه. دنبال دلیل هم نباشین چون چیزی پیدا نمی کنین.
گیرم که ادم ها را هم گرفتید با رویش ناگذیر جوانه چه میکنید؟
منم هر چی فکر کردم! هیچی نفهمیدم که چرا بستند!!
ارسال یک نظر