یک هفته است که فکرم پیش آینه است. یک هفته است که میان قرن هفتم و دیروز و امروز میدوم. نمیدانم چرا حافظ و شاخ نبات رژه میروند جلو چشمم. خودشان را به ذهنم تحمیل میکنند. در گلگشت و مصلی راه میروند و حافظ در گوش نبات پچپچ میکند. بعد حافظ میرود تا دربار امیر مبارزالدین. امیر مبارزالدین از روزی که در میدان شهر تن از سر مست بواسحاق جدا کرد، مدام میفرستد پی حافظ و مدام نبات تنها میماند و تا آمدن حافظ، خودش را به پالودن شراب قرمز شیراز سرگرم میکند.
نبات چشمش به در است. میگوید؛ "هوا سرد است. یک پیاله مردم را هوشیار میکند. در این هوا مردم، تنهاست. یک پیاله مردم را هوشیار میکند". حافظ زیر لب میگوید"در میخانه ببستند خدایا مپسند". بعد ذهنم میدود تا دیروز.ادامه در وبلاگ آیینه
0 نظرات:
ارسال یک نظر