پنجم شهريور تولدم بود؛ هيچ فرقي با روزهاي ديگه نداشت اگر چه با بهنام سعي کرديم متفاوت تر برگزارش کنيم.
ديروز ششم هم کلي با رضا به قول خودش, خون به جيگر همديگه کرديم و از بدبختي هامون گفتيم. من اونقدر غر زدم و به مالک مغازه اي که براي کافه اجاره اش کرده بوديم فحش دادم که صداي بهنام در اومد.آخه بعد از کلي امروز و فردا کردن قرار بود جناب مالک لطف کنن و پول پيش کافه رو با دو ماه تاخير به ما پس بدن که ديديم خير؛ باز هم خبري نيست!
وقتي ماجراي درگيري لفظي رو که بعد از پدر سوخته بازيهاش پيش اومد تعريف کردم, رضا هم شروع کرد به بد و بيراه گفتن .ديدم اعصابش رو خرد کردم گفتم از چيز هاي ديگه حرف بزنيم, ولي باز هم آخرش به فحش و بد و بيراه ختم شد.
آقاي دهباشي مي گفت چه سرانجامي! و من فکر مي کردم ما تا کي بايد تاوان راه انداختن کافه تيتر رو پس بديم؟ با کامبيز نوروزي که مشورت کردم گفت« سعي کنيد قضيه رو به راه حل قضايي نکشونيد, اگه بخواهيد ازش شکايت کنيد يکسال و نيم طول مي کشه, سعي کنين باهاش کنار بيايين!»
حالا بهنام و من مونديم که براي شندر غازي که همه سرمايه زندگيمونه و اين روزها هم بهش احتياج داريم چه جوري بايد با آقاي مالک کنار بياييم.
2 نظرات:
واقعا متاسفم هک کردم
هر وقت احساس کردین کاری از دستم من یکی برمیاد دریغ نمیکنم
واقعا فاجعه است
در فاجعه فقط نباید کلی آدم بمیرن
این فاجعه فرهنگی-اجتماعی
وای بر ما که کاری از دستون برنمیاد و نمیدانم چه باید گفت آنانی را که این وضع را باعث شدند
سلام .... نمی دانم چه باید بگویم ! خیلی وقت است برای کسی کامنت نگذاشته ام .. پس بی خیال این کامنت فرض می کنم نگذاشتم ... به یاد روزی که با سیما امدیم توی کافه به قدر یک ربع نشستم و رفتیم!
ارسال یک نظر