صفحه اصلی | صفحه منو

وطن زدگی

بی تا-حسین جان از صبح تا حالا یادداشت‌های بچه‌ها درباره وطن را می‌خوانم و اشک می‌ریزم. بر خلاف انتظار، راحت به گریه می‌افتم و غربت و وطن و واژه‌های اینطوری،خیلی زود اشکم را در می‌آورند.از وقتی خودم را شناختم نسبت به وطن حساسیت خاص و شاید احمقانه‌ای داشتم. یادم می‌آید دوم -سوم راهنمایی بودم که پدرم از باشگاه ذوب آهن، تعدادی وسایل ورزشی آورده بود خانه که صبح بگوید کارگر‌ها بیایند و ببرندشان انبار. توی آنها یک پرچم ایران خیلی بزرگ بود که من برش داشتم و خواستم که مال من باشد. هفته‌ها گذشت و من حتی دیگر یادم رفته بود که چنین چیزی توی خانه داریم. یک روز ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم نان‌های داخل جا نانی توی پرچم پیچیده شده‌اند و حتی وقتی به حالت قهر از سر سفره بلند شدم و رفتم تا لباس‌هایم را عوض کنم دیدم توی طبقات کمد‌ها هم پر از تکه های پرچم است.آن روز قیامتی به راه انداختم که نگو و نپرس. تکه‌هایی پرچم را از کمد و جا نانی و روی رختخواب‌ها جمع کردم و بردم در باغچه حیاطمان خاکشان کردم.یادم می آید طوری زار می‌‌زدم که انگار عزیزی را از دست داده‌ام.

امروز اما وقتی نگاه می‌کنم، می‌بینم مادرم قصد توهین به پرچم را نداشت، پارچه کم آورده بود و چون همه دنیایش مرتب کردن خانه و زندگی بود، از پرچم به عنوان پارچه استفاده کرده بود، به همین سادگی.

در خانواده ما هیچ عمل نمادینی وجود نداشت.پدر و مادرم آدم‌های سخت گیری نبودند و تنها روی درس خواندن ما و حفظ آبروی خانواده حساسیت داشتند. در خانه ما کسی نه شعر می‌خواند و نه نماز. تنها مادرم شب‌های محرم که حوصله‌اش سر می‌رفت پا می‌شد و با زن‌های همسایه می‌رفت مسجد. راستش را بخواهی از خانواده من نه کسی جبهه رفته و نه حتی از فامیل‌های دورمان کسی شهید شده. تنها خاطره من از جنگ، آژیر‌های قرمز، درخواست‌های مدیر مدرسه برای کمک به جبهه‌ها و البته آن یکباری است که ذوب‌آهن را زدند و یکی از همسایه‌های ما را که شهید شده بود آوردند تا از خانه‌اش تشییع شود. اهل خرم‌آباد بودند و شاید فقط داود بداند خرم آبادی‌ها چه طوری عزاداری می‌کنند. هنوز مادر‌ آن مرحوم را که صورتش را چنگ می‌زد و بر سرش می‌کوفت از یاد نبرده‌ام.

این‌ها را نوشتم که بگوییم من بی‌توجه به تمام نمادها و سمبل‌ها بار آمده‌ام و امروز هم با تمام علاقه‌ام به وطن هیچ عمل سمبلیکی بجز همان بغضی که می‌کنم و اشکی که در چشمانم جمع می‌شود- که البته سمبلیک هم نیستند- از من سر نمی‌زند.

حسین جان حالا که بزرگتر شده‌ام، اگر چه هنوز احساساتم نسبت به وطن را از دست نداده‌ام و حتی نهادینه‌شان هم کرده‌ام، اما دیگر می‌توانم آنها را کنترل کنم.دیگر بی‌حرمتی به وطن را با داد و فریاد پاسخ نمی‌دهم چرا که دلایل این بی حرمتی‌ها به همان سادگی پارچه کم آوردن مادرم برایم قابل فهم است، همان طوری که برای تو و دیگران. به دنبال نوشتن آن ها حداقل در این یادداشت نیستم، اما راستش را بخواهی فکر می‌کنم اگر چیزی مرده باشد با آن مثل نماد برخورد می‌کنند و من با وجود همه بد بینی‌هایم فکر می‌کنم وطنم هنوز زنده است. حتی اگر در آن بده بستانی که ما و او با هم داریم، مرگ و نفرت و گریز داد و ستد شود.

از تو چه پنهان این روز‌ها خیلی دلم می‌خواهد از این وطن فاصله بگیرم و در هوای دیگری تنفس کنم. نوشته‌های آن‌هایی را که ترک وطن کرده‌اند حتی تلخ ترینشان را هم به دیده حسرت می‌نگرم. حسین ببخش اگر می نویسم حالا برای من که حتی یک روز هم پایم را از وطنی که دیگر مالکانش دارند اذیتم می‌کنند- بیرون نگذاشته‌ام، سودای بی وطنی و جهان وطنی آرزویی شده است، اگر چه با بغض باشد و چند قطره اشک.

داود پنهانی را به بازی حسین نوروزی دعوت می کنم

2 نظرات:

ناشناس گفت...

http://www.emadmr.com/weblog/
وطن... یعنی...

ناشناس گفت...

سلام بيتا جان
وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور می نماید؟
امید کجاست
تا خود جهان به قرار باز آید؟
هان سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست...

راستش این روزها همه اش فکر می کنم وطن دیگر همان تکه آسمان طوسی ِ دودگرفته ای است که اولین بار و آخرین بار ی که به کافه تان آمدم از پشت مجال کوچک شیشه ها دیدم...
تکه ای آسمان . بی هیچ پرنده.

برقرار باشید. من هم گاهی برای اش گریه می کنم..

سیما

ارسال یک نظر

آرشیو

درباره کافه تیتر

عکس من
ما؛ یعنی بهنام و بی تا، بعد از روزها بیکاری تصمیم گرفتیم شغل و البته علاقه خودمون رو اینجوری دنبال کنیم:کافه؛اون‌هم، تیتر. این کافه۱۵تیرماه سال ۱۳۸۶به دستور پلیس امنیت ایران پلمب شد.