این روزها که سرگرم سروکله زدن با «فلوبر» و «مهدی سحابی» هستم, خواندن دوباره «عیش مدام» یوسا عیشم را تکمیل کردهاست. این بخش از نوشته یوسا درباره «مادام بوواری» را بیشتر از بقیه قسمتها دوست دارم :
مادام بوواری و هویت مردانه
اما در این واقعیت داستانی، مسئله تنها این نیست که چیزها بدل به آدمی میشوند و آدمی بدل به چیزها میشود. در اینجا یک واژگونی جوهری دیگر نیز داریم که به همان اندازه دقیق و ظریف است. در این رمان بعضی مردان و زنان, جنسیتشان تغییر میکند. «اِما» اساسا شخصیتی مبهم و چندپهلو است که عواطف و امیال متضادی در وجودش همزیستی دارند- راوی در یک مورد به ما میگوید در وجود او بازشناختن خودخواهی از نیکوکاری یا فساد از پاکدامنی ناممکن است- و این خصلت بنیادینی که در زمان انتشار این رمان در چشم منتقدانی که به تقسیم مانویوار شرارت و فضیلت در شخصیتهای جداگانه و مشخص خو کرده بودند, چیزی نامعقول مینمود, امروز برای ما بهترین دلیل بر آدم بودن این زن است. ناتوانی در تعریف دقیق در مورد این زن صرفا اخلاقی و روانی نیست, بلکه درباره جنسیت او نیز راست میآید, زیرا در پشت زنانگی تمام عیار این زن جوان, نرینهای بااراده و مصمم پنهان شده است.
تراژدی «اِما» این است که آزاد نیست. او بردگی خود را صرفا نتیجه طبقه اجتماعی- خرده بورژوازی که به سبب شیوه زندگی و تعصبات خصلتی میانهرو یافته- و نیز حاصل محیط ولایتی زندگی خود- دنیایی کوچکی که چندان مجالی برای دست زدن به کارهای نمایان به کسی نمیدهد- نمیداند بلکه، شاید از این دو مهمتر،آن را پیامد زن بودن خود میشمارد. در واقعیت داستانی زن بودن یعنی بسته بودن، یعنی درها را بسته دیدن، یعنی محکوم بودن به گزینشهایی حقیرتر در قیاس با گزینشهایی که بر مرد روا داشته شده. در آن گفت وگوی عاشقانه میان «رودولف« و «اِما» که در پسزمینه آن نمایشگاه کشاورزی را مشاهده میکنیم، آنگاه که مرد اغواگر از طبقهای از موجوداتی حرف میزند که خود به آن تعلق دارد و برای آنان رویا و عمل، شور و شهوت ناب و لذات مهارگسیخته چیزی اجتناب ناپذیر است، «اِما» چنان به این مرد چشم میدوزد که گویی آدمی است سفر کرده به «سرزمین عجایب» و آنگاه با لحنی تلخ از جایگاه یک زن پاسخ میدهد: «بیچاره ما زنها حتی این سرگرمی را هم نداریم!» اِما راست میگوید. در واقعیت داستانی نهتنها گریزهای عاشقانه برای زن ممنوع است، که رویا نیز امتیازی مردانه بهشمارمیرود، زیرا کسانی که میخواهند با تخیل، با خواندن رمان، درست مثل خانم بوورای، از چیزی بگریزند، در چشم دیگران خوار مینمایند، همچون مادینهای سبکمغز و دمدمی مزاج. «اِما» نیک آگاه است که در جامعه داستانی- که به زبان فمنیستهای امروزی جامعهای نرینهسالار است- زنان جایگاهی پست دارند و این پستی جایگاه، زمانی آشکار میشود که او در مییابد آبستن است. «اِما» سخت آرزومند است که بچهاش پسر باشد «و فکر پسر داشتن مثل توان انتقام گرفتن بهخاطر آنهمه ناکامی بود».
بلافاصله بعد از این گفتهها راوی با استفاده از شیوه بیان غیرمستقیم، این تاملات را که بیگمان در ذهت «اِما» میگذرد و در واقع توصیف تبعیض جنسی در آن دوران است، نقل میکند:« مرد، دستکم آزاد است که به هر شور و شهوتی سر بزند، در دنیا بگردد، از موانع بگذرد و کمیابترین میوههای لذت را بچشد. در حالیکه زن همیشه توسری خور میماند. زن در عین خمودگی فرمانبردار است، هم ضعف جسمانی و هم وضعیت قانونی محدودش میکند. اراده او مثل نقابی که به کلاهش میبندد با هر خرده نسیمی به لرزه درمیآید. همیشه تمنایی هست که او را بهجلو براند و همیشه آداب و مقرراتی هست که پسبراندش.
.....
«اِما» فمنیستی تراژیک است. زیرا نبرد او نبردی فردی است، نبردی بیشتر شهودی تا منطقی، نبردی گرفتار تناقض، چراکه در واقع در طلب آنچیزی است که انکارش میکند. نبردی محکوم به شکست است. چراکه «اِما» در نهانخانه دل خود آرزو دارد مرد باشد.
.......
بدیهی است که تمایل «اِما» به فرارفتن از مرزهای جنس دوم و تجاوز به قلمرو جنس اول از راههایی که به آشکارگی لباس(پوشیدن لباس مردانه) نیست خود را لو میدهد. این تمایل در فطرت غالب او نهفته است، در چابکی رفتار او آنگاه که نقظه ظعفی در مرد میيباد و بلافاصله از این ضعف سود میجوید تا آن مرد را وادارد که رفتاری زنانه در پیش گیرد. برای مثال در رابطه میان «اِما» و «لئون»، نقش این دو چیزی نگذشته عوض میشود و همواره «اِما» ابتکار عمل را در دست می گیرد. لئون عنصر منفعل است و «اِما» عنر فعال. سرانجام روزی میرسد که لئون «اِما» را وا میدارد که پا به میدان بگذارد، آنگاه «اِما» به این فکر میافتد که این کارمند دفترخانه (لئون) «قادر به کاری قهرمانوار نیست، ضعیف است، مبتذل است، بیجربزهتر از هر زن، و علاوه بر آن ناخنخشک و جبون است.»
......
علاوه بر این در واقعیت داستانی، مورد «اِما» چیز بیهمتایی نیست. دو زن دیگر داریم که نقش مردانه میپذیرند، بیآنکه بهسبب این کار همچون «اِما» به سرخوردگی و ناکامی برسند. در هر دو مورد زنان مادرسالارانی هستند که بهسبب ضعف شوهرانشان نقش مرد را به عهده ميگیرند. اما این مادرسالارها به معنای رایج کلمه فمنیست نیستند. معکوس شدن نقش آنها به هیچ نشانه عصیان نیست، درست برعکس، این وضع خبر از تسلیم میدهد. آنها نقش مرد را برعهده میگیرند چون کار دیگری نمیتوانند بکنند، چراکه شوهرانشان این نقش را انکار کردهاند و باید کسی باشد که در خانه تصمیم بگیرد. در مورد «اِما» مردانگی چیزی نیست که برای پر کرن جایی خالی به خود بسته باشد، بلکه در عینحال تلاشی است برای آزادی، راهی برای جنگیدن با نکبت و درماندگی نهفته در وضع زن.
1 نظرات:
خوب راستش يه حس خيلي جالبي نسبت به يوسا يا بالزاك ندارم كه بگم با خوندنشون واقعا تهييج شدم اما وقتي بر و بچه هاي كافه تيتر مي گن يعني بايد حتما يه بار ديگه مرور كنم...حتما يه چيزي داشته....
يه نوشته از آن چه دوست داشتم كه از مي 68 برداشت كنم حتي اگر گاهي اوقات فاسيشتي احمقانه و كثيف به نظر بياد...دوست دارم يه نيگاهي بش بندازيد....
ارسال یک نظر