بيتا- سالها به دنبال چيزي ميگشتم که روي زندگيام روشني بياندازد تا بتوانم از خلال آن بدون دلزدگي به زندگي ادامه دهم. سالها پرسه زدم به اين سو و آن سو با احساساتي گاه مبهم و محو و گاه روشن و واضح. سالها برخودم با همه محدوديتها و گستردگيهايم تکيه زدم و مرتب به خودم يادآور شدم که بالاخره روزي موفق خواهم شد اما نتوانستم؛ تنها توانستم رنج کشيدنم را موزون کنم.
وقتي گذشتهها را مرور ميکنم ميبينم هنوز هم به خيلي از چيزهايي که دل بسته بودم علاقه دارم، در بنياد علاقه دارم اما فکر ميکنم دلايل زندگي کردن را نشناختهام. البته تلاش کردهام اما به نتيجهاي در حد توقعاتم نرسيدهام. راستش سالها طول کشيد تا در برابر حياتي که در برابرم قرار گرفت از حيراني به در آيم. سال ها سرم پايين بود و جرات نميکردم چشم از زمين برگيرم، لزومي هم نميديدم و بعد ناگهان سرم را بلند کردم و... موقعيتهاي ممتاز را يکي پس از ديگري به لحظههاي کامل بدل کردم. موقعيت ها، ماده خامي بودند که بايد مي ورزيدمشان و من نيز چنین کردم...
آنچه سالها در انتظارم بود به جريان افتاد وپرم کرد؛ آن ،من بودم، آزاد و رها، بالاخره وجود خودم را يافتم. همه چيز شروع شده بود تا پايان يابد اما ماجراهاي پي در پي نميگذاشت آنچنان که ميخواهم چيزي را بسط دهم تنها ميتوانستم به آن معنا ببخشم.
نميدانم، اما حالا ديگر آن لحظات يگانه گذشتهها، نايافتني شدهاند. حالا ديگر ميدانم هر لحظهاي که شروع ميشود کمي بعد پايان ميپذيرد، اما ديگر حتي توان کشيدن رمق لحظهها را هم ندارم. پيش ترها هيچ لحظهای نبود که بگذارم بگذرد و نگيرمش، اما حالا ديگر هيچ چيز را نگه نميدارم؛ دوست دارم همه چيز بگذرد. ماجراها ديگر براي من نه شروعي دارند و نه امتدادي. حتي ديگر حوصله نقل لحظهها را هم ندارم.
1 نظرات:
کاش اسبهای ما را پس میدادند. روزهای پیادهای داریم
ارسال یک نظر